به نام هستی بخش
نامت را آرام زیر لب زمزمه میکنم.قلبم تند تند میزند و در دلم احساس شیرین یافتن تو موج میزند...یک آن دلم برایت تنگ می شود.بیشتر از همیشه...راستش تو هیچ وقت پیش من نیستی ولی یادت که هست،احساست که هست،همه جا،حتی میان صفحات تقویمم،حتی میان خنده ها و گریه هایم...باورت نمیشود؟آخر اگر وجود تو نباشد که این چیزها برای من معنی نمیدهد...این که تو را از کجا پیدا کردم نمیدانم،شاید تو خودت پیدا شدی،اما خوب میدانم که حاصل یک اتفاق کوچک بودی شاید هم بزرگ...و من خوب میدانم که تار و پود وجودم متعلق به توست...من حالا بی تار و پودم...
عشق تو
به دشت های سر سبز زیبایی بخشیده
تا وقتی که عاشقم
زندگی زیباست
و زیبایی دنیا
از عشق تو زاده شده است .
دشت ها و چمنزاران
به رنگ گلها می خندند
و انگار کوهها
همان کوههای قدیمی نیستند
از وقتی که عاشق تو شده ام
انگار ، دریا
به ترانه ای بدل شده است
از وقتی عاشق تو شده ام
از شادی
در پوست خود نمی گنجم
در چهره ها
از خشم و اندوه و مه خبری نیست
انگار ، تمام آدم ها
خوب و مهربان شده اند...
زیر لب گفت:دوستت دارم.تعجب کردم.با دقت نگاهش کردم.پیش خودم گفتم نکند عاشق شده!پرسیدم:ببخشید...!برای که نامه ی فدایت شوم می نویسی!؟گفت:برای آسمان.گفتم:یعنی تو به آسمان میگویی دوستت دارم؟گفت:بله!البته هر وقت دلم برای اشک هایش تنگ شود.گفتم:مگر آسمان برای تو گریه می کند؟گفت:همیشه که نه.فقط وقت هایی که به او می گویم دوستت دارم.
دیگر یواش یواش داشت خنده ام میگرفت که یکدفعه آسمان شروع به باریدن کرد!خنده ام روی لب خشک شد.گفتم:باورم نمی شود.گفت:میبینی؟آسمان هم از این که یک زمینی واقعا دوستش دارد خوشحال است و دارد اشک شوق می ریزد!
ماتم برده بود.حواسم به کل پرت شده بود.همه اش به حرف هایش فکر میکردم.داشت به طرف ناودان خانه ی همسایه می رفت.پرسیدم:حالا کجا می روی؟گفت:میروم صدای گریه هایش را از نزدیک بشنوم...
ساکت و بی حرکت توی کوچه ایستاده بودم و به او که داشت دور و دورتر می شد نگاه می کردم.
دست هایم را از جیب هایم بیرون کشیدم و گونه های خیسم را پاک کردم.باران تمام تنم را هاشور می زد...
پی نوشت:هر کجا هستم باشم!آسمان مال من است...
به نام هستی بخش
احساس میکنم مغزم قفل شده...نه...شایدم تازه قفلش شکسته...دلم برای لمس صفحه ی کیبور و مانیتور تنگ شده بود...آره...اینجا خودشه!همونجایی که از وقتی رهاش کردم افتادم دنبالش و حالا...و حالا...آره درسته!مغزم قفل شده بود!حالا خیلی چیزا داره یادم میاد...من اینجا خیلی چیزا داشتم!حالا داره یادم میاد که اینجا همه چیز خوب بود.حتی بدی هاش!اینجا همه ی بدی هاش همه ی خوبی هاش بود!من خودمو،دلمو،با همه ی دلبستگی هام اینجا پیدا کردم...من دلم میخواد سلام کنم!یه سلام بزرگ...به جبران همه ی اون سلام ها یی که باید میشد اما...آره من هنوز همون کوچولو ام با همون دلنوشته ها...
سلام!...
بسم الله...
حدود دو هفه میگذرد از آن روز...دو هفته...ولی من احساس میکنم چیزی به اندازه ی سال ها از روزی میگذرد که برای آخرین بار برگشتم و به عقب نگاه کردم و تصویر عظمت وصف ناپذیر خانه ی معبودم را در ذهنم و قلبم هک کردم.از همان روزی که کعبه را برای آخرین بار نگاه کردم و همان لحظه ای که تمام خاطرات آن سفر دو هفته ای پیش چشمانم جان گرفتند.خاطره اولین باری که مسجد النبی را از پشت شیشه های خاک گرفته اتوبوس دیدم و از همان موقع دلم بیتاب شد و پر کشید.یاد گلدسته های نورانی مسجد النبی...یاد آن گنبد سبز.یاد نماز خواندن ها،قرآن خواندن ها،اشک ریختن ها و مبهوتی من!یاد بقیع...بقیع را فقط باید دید...آنقدر غریب است که با دیدنش اشک انسان سرازیر میشود.آنقدر غریب و شاید زیبا که انسان با دیدن چهار سنگ سیاه ناخودآگاه ندای «یا وجیها عندالله،اشفع لنا عندالله» بر لبانش جاری میشود.یاد روز وداع و باز هم اشک.اشک،اشک،اشک.با نوای روضه شان دارند آماده ات میکنند!هنوز نرفته ای دلت میگیرد و دلت برای همه چیز مدینه آنقدر تنگ میشود که در دلت فریاد میکشی و میخواهی بمانی!
اما آنجا،جایی همان نزدیکی ها،همان قبله عشق،جاییست که میتوانی تمام دلتنگی هایت را رفع کنی.از همان لحظه ی اول مُحرم شدن دلت به سویش پر میکشد.نوای لبیک در گوشت طنین انداز است و تو به ناگاه خود را جلوی آن خانه ی با عظمت می بینی.من تعجب میکنم!واقعا تعجب میکنم که چگونه،این زمین توانسته سنگینی عظمت این خانه ی بزرگ را تحمل کند!من تعجب میکنم از اینکه چگونه منِ بی لیاقت اینجا هستم.اینجا،روبروی این منزلگاه عشق...و من روزها را اینجا میگذرانم بدون اینکه لحظه ای فکر کنم که از اینجا هم باید بروم.من طواف میکنم.به خانه ی معبودم پناه می آورم.نماز میخوانم.پشت مقام ابراهیم.داخل حجر اسماعیل و من،فراموش میکنم که جای همیشگی من اینجا نیست...من روز وداع آنقدر مبهوتم که اشکی از چشمانم سرازیر نمیشود.فقط روبروی کعبه می ایستم و به آن زل میزنم.اما باید بروم.وقتی چند بار بر میگردم و به عقب نگاه میکنم تازه همه چیز را درک میکنم و گرمی اشک را بر گونه هایم احساس میکنم.شاید قطره اشکی به وسعت دریا.من میخواهم اینجا بمانم!چه کنم!دلم دیگر دست خودم نیست.شاید همانجا و میان آن فضای ملکوتی معلق مانده است.دلم هنوز هم آنجا سیر میکند و من قصد ندارم برش گرداندم.شاید همانجا حالش بهتر باشد...خدایا!دوستت دارم!
بسم الله...
1.چند وقتیست که اصلا حس وبلاگ و وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی ندارم و همین هم باعث شده طی این مدت خیلی ها از من دلگیر شوند.از همه شان معذرت میخواهم.
2.دو هفته نیستم.اگر خدا بخواهد میروم مکه.حلال کنید.
3.شاید وقتی برگشتم متحول شده باشم و بتوانم دلگیری ها را رفع کنم!
4.ظاهرا اصلا حس متن ادبی نویسی هم نیست که چند خطی درباره احساسم بنویسم!من اصلا باور نمیکنم که دارم میروم!
5.حلال کنید....6.حلال کنید...7.حلال کنید...
پیش به سوی اعتکاف...
بسم الله
از اولش از اسم کتاب و طرح جلدش خوشم اومده بود.با اشتیاق صفحه اولو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بیشتر از اونی که فکر می کردم قشنگ بود.همه چیز خیلی قشنگ توصیف شده بود.همه ی حالات یک دختر خجالتی و بی اعتماد به نفس که بعد از ازدواجش با یک مرد پولدار و رفتن به قصر ماندرلی چطور از جا پای همسر سابق شوهرش،ماکسیم میترسید.چطور احساس حقارت میکرد و چه خیالاتی رو تو ذهنش می پروروند و چه احساس خوبی داشت وقتی حقیقت رو فهمید.با این حال،اون به نظر خودش خیلی خوشبخت بود.چون ماکسیم رو داشت...
پ.ن1:خیلی وقت بود هیچ کتابی اونطور که بخوام به دلم ننشسته بود...ربه کا معجزه کرد!...
پ.ن2:اولین چیزی که توجه منو به این کتاب توی کتاب فروشی جلب کرد رنگ نارنجی جیغ جلدش بود!...
پ.ن3:اسم این کتاب رو یک بار توی «لیست کتابهایی که هر کس باید بخواند» دیده بودم.
پ.ن4:من که میگم بخونید!میخونید؟
بسم الله
عجب لحظه های بدی بود...از ساعت هفت تا دو و نیم...صف ثبت نام اعتکاف رهپویان وصال...زیر آفتاب داغ و فشار موج آدمی که هر لحظه از هر طرف وارد میشد!می گویم صف ولی اصلا صف نبود.به قول یکی از بچه ها:((هر کی بیشتر زد و هل داد رفت اعتکاف!))
جایتان خالی آمبولانس بود که از در و دیوار میریخت تا مردم دست و پا و شکسته و بیهوش را روی برانکارد ببرد!
ولی بدتر از همه وقتی بود که اعلام کردند ظرفیت اعتکاف اول تمام شد!ثبت نام اعتکاف دوم!مثل این بود که سطل آب یخی روی سرمان بریزند!آخر این همه ایستادن....انتظار!همین؟ولی چه شد؟با چند دقیقه اعتراض و جیغ و داد خانوم های جیغ جیغو باز به ظرفیت اضافه کردند ولی امان از صفی که ما بودیم...انقدر از این طرف و آن طرفمان به زور خود را جلو کشاندند تا آن ظرفیت هم تمام شد!...خانه که رسیدیم یکی از بچه ها گفت:(( ما عرضه نداشتیم مگر نه این همه آدم خود را به زور جلو کشیدند و رفتند!))ولی من گفتم:((اعتکاف زوری هیچ لطفی ندارد!))
فردا صبح هم میرویم که برای اعتکاف سازمان تبلیغات اسلامی ثبت نام کنیم ولی مهم ترین چیزی که من فهمیدم این بود که مهم نیست اعتکاف کدام مسجد باشد!مهم این است که اعتکاف باشد!
بسم الله
امروز صبح همین طور که لابه لای صفحات تقویم دنبال تاریخ لیلة الرغائب می گشتم چشمم به یک مناسبت جالب افتاد...!فردا،چهاردهم تیر و اول رجب مصادف است با روز قلم!به نظر من که خیلی جالب آمد...هر چه باشد هر کدام از ما برای خودمان قلم زنانی هستیم و حالا یا خوب یا بد می نویسیم...داشتم به انگیزه ی نوشتن فکر می کردم...اینکه انگیزه و هدف من برای نوشتن چیست؟با خود گفتم اگر من انگیزه هایم را از نوشتن ندانم همان بهتر است که در وبلاگ را تخته کنم(فلش بک شود به وبلاگ قبلی!!!!)اما الان من یک انگیزه بزرگ دارم که البته برای خودم خیلی بزرگ و مهم است و آن این است که حرف های دلم را اینجا می نویسم تا دیگران بخوانند...می نویسم تا یک جا حرف هایم را گفته باشم...حرف های گفتنی باید گفته شوند...(بخوانید نوشتنی ها باید نوشته شوند!)خیلی لذت بخش است که من بدانم جایی وجود دارد تا من بتوانم هر چه می خواهم آنجا بنوسیم...اصلا شاید بشود گفت وبلاگ نویسی از لذت بخش ترین تجربه های زندگیم بوده است...
پس لازم است روز قلم را هم به خودم و هم به همه شما قلم زنان تبریک بگویم...
پی نوشت:قلم زبان خداست،قلم ودیعه عشق است؛قلم توتم من است.«دکتر علی شریعتی»
پی نوشت:در پی چک کردن تقویم یک چیز دیگر هم دستگیرم شد و آن این بود که اشتباهی به جای هفته ی دیگر امروز را روزه گرفتم...!!!این هم شد بهانه ای برای من که امروزم را با روزه بگذرانم...فکر می کنم روز خیلی خوبی بود...جدا از این که چند باری هم از روی حواس پرتی آب خوردم!!!!آخر اصلا عادت نداشتم...خدا کند ارزش قبول شدن داشته باشد!
بسم الله...
نمیدانم چه میشود که یک چیز یکهو مثل خوره وسط یک دوستی چهار نفره می افتد که همه شان پخش و پلا می شوند...نمیدانم یکدفعه چه بلایی سر تفکرات چهار نفر که دوستیشان سر به آسمان می سایید می آید که همه شان از هم متنفر می شوند...چهار دوست که به اندازه ی همه سال های عمرشان برای یکدیگر خندیده بودند و گریه کرده بودند...می دانید؟شاید آن ها همدیگر را زیاد نمیدیدند اما دلشان همیشه برای هم می تپید...من اصلا نمیدانم یکهو چه میشود که دوستی جایش را در دل به کینه و نفرت می دهد...من نمیدانم چرا انسان ها نمی توانند همیشه همدیگر را دوست بدارند...من چیزهای زیادی نمیدانم که بابت ندانستن شان خیلی وقت ها اشک می ریزم...
بله!من هم یکی از آن چهار نفرم...ما قبلا چهار نفر بودیم ولی الان در واقعیت هر کدام یک نفریم!اما در خیال من ما همیشه همان چهار نفریم...من دوست دارم آن کینه دوباره به دوستی تبدیل شود...
شما سه نفر!میدانم که اینجا را می خوانید...راستش میخواستم بگویم،خیلی وقت است یک آسمان دوستی به من هدیه نکرده اید...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |