بسم الله...
عجب سمفونی نابی!
سمفونی آرام و هماهنگِ جیک جیک گنجشک...تیک تیکِ ساعت...خش خش چادر نماز گلدار توی گوشم و نجوای آرام مادر...
انگار همه با هم میگویند:الحمدلله...الحمدلله....سبحان الله...سبحان الله...
سمفونی زیبایی که هیچ نوازنده ای نمیتواند نت آن را بنویسد جز خودِ خدا!...
کلافه است.رنگ ها سرش را درد آورده اند.طلائی،نقره ای،متالیک و...همه گیجش کرده اند.اما اینجا که می رسد آرام می شود.سرش را که بالا می آورد یک جور دیگری می شود.پرچم را که می بینید وقار سر تا پایش را پر می کند.به یاد غیرت علمدار می افتد.اینجا که می رسد آه می کشد...پرچم سیاه آه را در سینه ها حبس می کند...
یک سخن : وقتی حسین (ع) در صحنه است،اگر در صحنه نیستی هر کجا که می خواهی باش!چه ایستاده به نماز،چه نشسته بر سفره ی شراب... ((شهید گلستانی))
بسم الله...
امان از وقتی که دلی شکست و اشکی سرازیر شد...
آهای تویی که خوب می دانی با توام!می خواستم به تو بگویم:شکستن دل صدا نمی دهد...خواستم بدانی که چه کار کرده ای!...این دنیا مثل کوه است!مثل کوهی که هر چه بگویی همان را میشنوی!
پی نوشت1:
یک قلب پر التماس دارم،آقا! از این همه غم هراس دارم،آقا!
گفتند که جمعه میرسی،زود بیا! من ساعت شش کلاس دارم،آقا!
رباعی از کسی که نمی دانم کیست!...
پی نوشت2:چقدر نوشتن را دوست دارم...
« تو آزاد شده ی هیچ کس نیستی.من،رسول خدا،تو را آزاد می کنم.تو از خاندان مایی و کسی را بر تو حقی نیست.
علی،بنویس.پیمان آزادی سلمان را بنویس تا همه ی حاضران بر آن شهادت دهند.
و علی ابن ابی طالب(ع) نوشت از قول پیامبر آزادی روزبه را که سلمان شده بود.سلمان،مردی از اهل بیت پیامبر.سلمان،نامی که بر زبان ها جاری شد،اوج گرفت و بالا رفت و فرشتگان نیز اورا با این نام شناختند...»
کتابِ او سلمان شد،سرگذشت سلمان فارسی از زمان نوجوانی اش در شهر جی که نامش روزبه بود و برآیین زرتشت بود است تا زمانی که پیامبر او را از دست یک مرد خشمگینِ یهودی با معجزه ای زیبا آزاد کرد.
قلم این کتاب را خیلی دوست داشتم،گاهی وقت ها احساس می کردم که داخل داستان هستم و همه چیز را با چشم خودم می بینم!
مثل این قسمت:
«پیامبر مکث کرد.جهان نیز ایستاد و روزبه این را حس کرد و تماشا کرد که همه چیز گوش شده است تا آنچه را که محمد(ص) میگوید بشنود.کوه و دشت و نخل ها و آدم هایی که جمع بودند همه محو بودند تا بدانند محمد(ص) چه می گوید.روزبه خواست اما نتوانست چیزی دیگر را ببیند.او جانی را حس کرد که در آن حال بر جهان مستولی شده بود و جهان،تمام جهان،از کلام او می نوشید...»
پی نوشت:روزبه بارها از پیامبر شنیده بود:((من سید پیامبرانم و علی سید اوصیاست و بلال سید اهل حبشه است و تو ای روزبه سید اهل فارس هستی و کوه طور سید کوه هاست و سدره سید درخت هاست...))
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |