هو الحبیب
« چقدر سخت است حال عاشقی که نمی داند ، محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه ...
ای شهیدان ! از همان لحظه ای که تقدیر ما را از شما جدا کرد ، تا کنون یاد شما ، خاطره های دنیای پاک شما ، امید حیاتمان گشته ...
ما به عشق شما زنده ایم و به امید وصل کوی شما زنده ایم ... اما شما ! شما علی الظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر ارجتان را صرف ما کنید ... چه بگوییم ؟ راستی چگونه حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه می گذرد ... »
شهید علمدار ...
هو الحبیب ...
هیچ کس جز او تنها نبود ... *
_______________________________________
* یا رفیقَ مَنْ لا رفیقَ لهْ ! ...
هو الحبیب
خوب می دانم که چرا تا نام تو را توی ذهنم تکرار می کنم گریه ام میگیرد...آخر ایندفعه هم آمده ام تا کمکم کنی...می خواهم خودت کمکم کنی؛فقط خودت!کسی به جز تو هم نمی تواند!می خواهم به حرف تو باشم اما بند های به ظاهر زیبای اسارت گرفتارم کرده...اسیر شده ام...اسیر این هیچ و پوچ ها...آنوقت تو را کنار زده ام!خجالت میکشم.به فرشته ی شانه ی چپم سفارش کرده ام که هیچ چیز لو ندهد اما میدانم که تو از همه ی دلم خبر داری...انگار فقط میخواهی امتحانم کنی و بدانی به تو راست می گویم یا نه!چه سخت است!سخت تر از همه ی امتحان های عمرم!حتی امتحان نهایی امسال!
می خواهم یک خواهش از تو بکنم...گلدان خالی ام را روی میز گذاشته ام...دوست دارم وقتی که برگردم و نگاهش کنم،یک دانه گل رز قرمز توی آن برایم گذاشته باشی.آن وقت میدانم که کمکم کرده ای...مثل همیشه!
بسم الله...
دو روز از اعتکاف گذشته...وای که چه حال بدیه،دلتنگی...دلتنگی واسه ی همه ی اون اشکای شفافی که با حزن صدای سید انجوی و آقای سلحشور جاری می شدند...
خدایا خودت کمک کن...
توی دنیا،دردایی که آدم از سر دلتنگی خدا بهشون مبتلا میشه،هیچ درمونی ندارن...
دنیا بدجور با ماها سر جنگ داره،ای خدا...خودت کمک کن...
به قول سید:
یکی انگار،داره دل رو،به یه جای غریبی می کشونه اون که با چادر خاکی،گناهای همه رو میپوشونه
انگاری دست خودم نیست انگاری داره دلم باز بهونه چشم گریون،مثل بارون،می باره اشکای من دونه دونه
یکی با چادر خاکی گناهای همه رو می پوشونه...
چند ثانیه مکث و چند نقطه چین به احترام نام قشنگت...
این روزها بدجور سنگینی نگاهت را احساس می کنم!
نکند از من دلگیری؟
باشد!قبول!تو حق داری!
آخر این روزها بدون این که خودم هم بدانم چه گناهی کرده ام احساس می کنم از سر تاپای وجودم گناه می ریزد!...
این بار هم من اعتراف کردم و تو برنده شدی!
چرا هر دفعه میخواهی این را به من ثابت کنی که همیشه سر من پایین است و تو...
پ.ن:این ها همه مقدمه بود.از اولش میخواستم بگویم من هم از تو دلگیرم.آخر،قانون جدایی را تو تصویب کردی...
اصل کلام:حالا با هم بی حساب شدیم!
بسم الله...
این روزها،
روی هر رودخانه ای که پل میسازم،
تهِ پلم خراب میشود و به آن ور رودخانه نمیرسم...
آن وقت من میمانم و یک مشت علامت سوال مشوّش...
پ.ن:این پی نوشت هم به خاطر کسی که اسمش نسترن بود و پی نوشت را خیلی دوست داشت و به پی نوشت می گفت:پا نوشت.(هنوز هم می گوید)
کاش همه ی دنیا آسمان بود...همین.
بی تو روز هایم سخت میگذرند...میدانی،اصلا بی تو روز ها بدقلق میگذرند...آخر تو که نباشی همه که نه،ولی خیلی ها دلشان برایت تنگ می شود...نمی دانم تو هم دلت برای آن خیلی ها تنگ می شود یا نه؟...آقا!آقا...دلتنگی چیز خیلی بدیست...نگذار این دلتنگی خیلی ها ادامه پیدا کند...دلتنگی باعث فرسودگی می شود....آقا جان...می گویند کسی که به خدا توکل می کند باید به سختی ها لبخند بزند.حالا تو می گویی من که به درد دلتنگی ات لبخند نمیزنم بی ایمانم؟...راستی آقا!من تا به حال کربلا نرفته ام.دل خوش کرده ام که بیایی کربلایم ببری...توقعم بالاست؟...نمیدانم...
پی نوشت:تو که فراموش نمی کنی!میدانم!
مَسخ.
فرانتس کافکا.
رقت انگیز ترین کتابی که تا حالا خوندم!گرگور،شخصیت اصلی این کتاب،یک روز صبح از خواب بیدار می شود و می بیند که توی رختخواب تبدیل به حشره ای زشت و بزرگ شده است!
"یک روز بامداد گرگور سامسا از خواب کابوس وارش بیدار شد و پی برد که به حشره ای زشت و درشت مبدل شده است.روی پشتش خوابیده بود که مثل جوشن سفت و محکم بود و به محض اینکه سرش را کمی بلند کرد،شکم قوس مانندش را دید که به بخش های کمانی سخت تقسیم شده بود.پاهای متعددش که در مقایسه با بقیه تنه ی قلنبه اش نازکی رقت باری داشت،پیش چشمش بی اختیار می جنبید..."
"ابتدا خواست با قسمت تحتانی بدنش از تخت پایین بیاید اما معلوم شد که حرکت دادن این قسمت بیش از اندازه دشوار است.تلاش او خیلی کند نتیجه می داد.چیزی نمانده بود که خل شود و بالاخره با تمام زور و بدون فکر خود را به جلو پرتاب کرد اما مسیر را غلط انتخاب کرده بود و محکم به تخته ی پایین تختخواب خورد.درد شدیدی که عارض شد به او فهماند که قسمت تحتانی بدنش در حال حاضر شاید حساس ترین قسمت هیکلش است!"
پ.ن:اصلا بهتون پیشنهاد نمیکنم که این کتاب رو بخونید.یه احساس بد مثل احساس کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه به آدم دست میده.فقط دلم کشید بعد از کلی وقت یه چیزی راجبش بنویسم!همین!
بسم الله
می گفت:باران که می آید تو می آیی...
دیروز اینجا بارانی بود...من و کوچه هر دو منتظرت بودیم...آخر امیدمان به غیر از جمعه ای که تو نیامدی،به این شنبه ی بارانی بود...
اما حالا،کوچه مانده و سکوت تو...حالا اینجا،من ماندم و سکوت کوچه...
پی نوشت:تو نبودی اما بوی سیب می آمد!به من بگو تو از اینجا گذشته بودی؟...
پی نوشت:سیب را دوست دارم...
بسم الله... پشت بام خانه ی ما عاشق شده!!به گمانم عاشق آسمان...آخر امروز که رفتم به آسمان بالای سرم سلام کنم،دیدم یک شقایق سرخ از دل موزاییک هایش بیرون آمده!...یک شقایق سرخ داغ دار...ببینیدش: 8 روز نبودم...بهتر است بگویم 8 روز بودم...8 روز حالم خوب بود...8 روز پر از احساس بودم...8 روز پیش امام رضا بودم...8 روز کبوتر حرمش بودم...8 روز انقدر مهربانی کرد که حالا شرمنده اش هستم...شرمنده ی چشمهای مهربانش... پی نوشت1:دلم هی فریاد میزد که تو را می خواهم...تو چشم های مهربانت را به دلم دوختی و گفتی من با تو خواهم آمد...
لحظه ی وداع 8 دور دورش چرخیدم...دلم آرام نشد...رفتم صحن انقلاب.به گنبد طلایش خیره شدم.1 دقیقه...2 دقیقه...3 دقیقه...4،5،6،7...1ساعت...2 ساعت...امان از دل مجنون...
حالا که برگشته ام حس می کنم هنوز سیر به آن گنبد طلایی نگاه نکردم...
پی نوشت2:سال جدیدتان پر از عطر سیبِ حضورش باد...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |