بسم الله
امروز روی در حسینیه پلاکارد نصب کرده بودند:
یاد شهدای هفت تیر گرامی باد...
ملت ایران در این فاجعه ی بزرگ هفتاد و دو تن شهید به عدد شهدای کربلا از دست داد.
امام خمینی(ره)
داشتم فکر می کردم چقدر بعضی ها کوته فکرند...واقعا آن ها فکر می کردند با شهادت مظلومانه ی شهید بهشتی و یارانش قطار انقلاب اسلامی از حرکت خود باز می ماند؟مثل اینکه یادشان رفته بود انقلاب،انفجار نور بود...شاید هم تنها راهی که برایشان باقی مانده بود همین بود...جنگ مسلحانه در برابر مردم انقلابی...اما آن ها نمیدانستند که در واقع با این کارشان ماهیت شیطانی خود را نمایان می کنند و آن ها نمی دانستند که خون پاک این شهدا سندی خواهد شد برای اعلام حقانیت انقلاب اسلامی و شاید آن ها نمی دانستند که شهید بهشتی کیست...و آن ها چیز هایی زیادی نمیدانستند...
.
.
.
شهید بهشتی رفت و نشان داد ماهیت واقعی منافقین را...
-----------------------------------------------------
هنر آن است که بمیری قبل از آنکه بمیرانندت.مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مردند...(شهید سیّد مرتضی آوینی)
ّبسم الله!
چند ثانیه مکث و چند نقطه چین به احترام نام قشنگت!ای کاش مطمئن بودم نامه ام را یک جای امن نگه میداری تا راحت بعد از سلام،نامت را می نوشتم و نوشتن نامت برای قطره های اشکم عقده نمی شد!اما حیف که می ترسم نامه ام را پاره کنی و نامت هم...پس بگذار عقده ی من و حرمت نام تو،هر دو خفظ شوند.این هم سرنوشتیست.
دورترین نزدیکم!چگونه ای؟هنوز هم تصمیم نداری به سراغم بیایی؟هنوز هم باور نکرده ای که من یک فرق عجیب با همه ی آدم های این دنیا دارم؟هنوز هم آنجا دلواپس هیچ کس نیستی؟خوش به حال دل بی دلواپسی ات!الهی چشم به راه هیچ کس نمانی!نگرانی،درد بدی است.یک نگاه،گاهی انسان را به جرم هیچ،به اشدّ مجازات می رساند.راستی!یک سوال!محض رضای کسی که شاید روزی دلت برایش شور بزند،آیا این تو نبودی که قانون جدایی را تصویب کردی؟عزیزم!جدایی اولش قانون نبود.تبصره ای کوچک لای تقویم یک انسان نا امید بود.من نمی دانم تو می خواستی تاریخ مرگ کدام گل را از تقویم آن دوست بد اقبال در بیاوری، که چشمت به تبصره افتاد و میلت کشید قانونش کنی.اگر اینجا بودی،با آن سحر قشنگ نگاهت،شانه بالا می انداختی و به من می فهماندی که فعلا چنین است!حق با توست!همیشه سر من پایین است و شانه های تو بالا!مهم نیست!فدای آرزوهای به بار نشسته ات!اما عزیزم!هیچ فکرش را کرده ای که چرا ما انسان ها با هم اینگونه ایم؟تو فکر نمی کنی اگر ما روز تولد نداشتیم خیلی بهتر بود؟بهتر نبود روز تولد ما واقعا روز تولدمان باشد؟حالا گاهی گمش می کنیم...اصلا...تو کی به دادم می رسی؟باشد.جواب نده.فهمیدم قصور از من است.هنوز وقتش نرسیده که تو وقتت را به دادرسی کسی اختصاص دهی!راستی!به سیاه کردن کاغذم نگاه نکن.برای سفید ماندن دفتر دلم خیلی دعا می کنم.اگر نامه ام را تا آخر بخوانی کلی منت میگذاری و اگر هم نخوانی هر چه از تو رسد نیکوست!
از دور ،غبار نشسته بر پنجره های نیمه باز تفکرت را می بوسم.کسی که تو فرق میان او و دیگران را احساس نمی کنی؛اما او می داند که بی اعتنایی تو معنایی دارد که آن را تنها مجنون فهمید و بس.
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو،
بسان قایق سرگشته روی گردابم؟
مهدی اخوان ثالث
___________________________________
پی نوشت:دلم تنگ است...دعایم کنید...
بسم الله
الان که اینجا نشته ام و می نویسم،از هر گونه نگرانی و دغدغه ی امتحان راحت ام!تمام شد!تمام!...دلم یک دنیا تابستان می خواهد!دلم می خواهد تابستان را درسته قورت دهم!آنقدر این سال تحصیلی را افتضاح گذراندم که اصلا دوست ندارم برگردم و به عقب نگاه کنم...فقط به جلوام نگاه می کنم...به دو شروع هیجان انگیز!شروع تابستانم و شروع یک وبلاگ جدید...شاید هنوز تلخی یک پایان را در دل داشته باشم اما این تلخی در برابر شیرینی های که الان احساس می کنم هیچ است...
بله!شیرین است...شروع نوشتن در خانه ای جدید!و من آنقدر خوشحالم که تو فکرش را هم نمی توانی بکنی...اما یادت باشد،من هنوز همان مینا هستم...هیچ چیزم تغییر نکرده!فقط می خواهم از یک پنجره ی دیگر به تو نگاه کنم که تنها فرقش با پنجره ی قبلی اسمش است!صبر کن.شاید یک فرق دیگر هم داشته باشد!فکر می کنم من اینجا مهربان تر از قبل شده باشم...به هر حال اینجا هم مینویسم تا روزی که به خط پایان برسد.روزی که می نویسم:نقطه!سر خط...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |