بسم الله
از اولش از اسم کتاب و طرح جلدش خوشم اومده بود.با اشتیاق صفحه اولو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بیشتر از اونی که فکر می کردم قشنگ بود.همه چیز خیلی قشنگ توصیف شده بود.همه ی حالات یک دختر خجالتی و بی اعتماد به نفس که بعد از ازدواجش با یک مرد پولدار و رفتن به قصر ماندرلی چطور از جا پای همسر سابق شوهرش،ماکسیم میترسید.چطور احساس حقارت میکرد و چه خیالاتی رو تو ذهنش می پروروند و چه احساس خوبی داشت وقتی حقیقت رو فهمید.با این حال،اون به نظر خودش خیلی خوشبخت بود.چون ماکسیم رو داشت...
پ.ن1:خیلی وقت بود هیچ کتابی اونطور که بخوام به دلم ننشسته بود...ربه کا معجزه کرد!...
پ.ن2:اولین چیزی که توجه منو به این کتاب توی کتاب فروشی جلب کرد رنگ نارنجی جیغ جلدش بود!...
پ.ن3:اسم این کتاب رو یک بار توی «لیست کتابهایی که هر کس باید بخواند» دیده بودم.
پ.ن4:من که میگم بخونید!میخونید؟
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |