بسم الله...
حدود دو هفه میگذرد از آن روز...دو هفته...ولی من احساس میکنم چیزی به اندازه ی سال ها از روزی میگذرد که برای آخرین بار برگشتم و به عقب نگاه کردم و تصویر عظمت وصف ناپذیر خانه ی معبودم را در ذهنم و قلبم هک کردم.از همان روزی که کعبه را برای آخرین بار نگاه کردم و همان لحظه ای که تمام خاطرات آن سفر دو هفته ای پیش چشمانم جان گرفتند.خاطره اولین باری که مسجد النبی را از پشت شیشه های خاک گرفته اتوبوس دیدم و از همان موقع دلم بیتاب شد و پر کشید.یاد گلدسته های نورانی مسجد النبی...یاد آن گنبد سبز.یاد نماز خواندن ها،قرآن خواندن ها،اشک ریختن ها و مبهوتی من!یاد بقیع...بقیع را فقط باید دید...آنقدر غریب است که با دیدنش اشک انسان سرازیر میشود.آنقدر غریب و شاید زیبا که انسان با دیدن چهار سنگ سیاه ناخودآگاه ندای «یا وجیها عندالله،اشفع لنا عندالله» بر لبانش جاری میشود.یاد روز وداع و باز هم اشک.اشک،اشک،اشک.با نوای روضه شان دارند آماده ات میکنند!هنوز نرفته ای دلت میگیرد و دلت برای همه چیز مدینه آنقدر تنگ میشود که در دلت فریاد میکشی و میخواهی بمانی!
اما آنجا،جایی همان نزدیکی ها،همان قبله عشق،جاییست که میتوانی تمام دلتنگی هایت را رفع کنی.از همان لحظه ی اول مُحرم شدن دلت به سویش پر میکشد.نوای لبیک در گوشت طنین انداز است و تو به ناگاه خود را جلوی آن خانه ی با عظمت می بینی.من تعجب میکنم!واقعا تعجب میکنم که چگونه،این زمین توانسته سنگینی عظمت این خانه ی بزرگ را تحمل کند!من تعجب میکنم از اینکه چگونه منِ بی لیاقت اینجا هستم.اینجا،روبروی این منزلگاه عشق...و من روزها را اینجا میگذرانم بدون اینکه لحظه ای فکر کنم که از اینجا هم باید بروم.من طواف میکنم.به خانه ی معبودم پناه می آورم.نماز میخوانم.پشت مقام ابراهیم.داخل حجر اسماعیل و من،فراموش میکنم که جای همیشگی من اینجا نیست...من روز وداع آنقدر مبهوتم که اشکی از چشمانم سرازیر نمیشود.فقط روبروی کعبه می ایستم و به آن زل میزنم.اما باید بروم.وقتی چند بار بر میگردم و به عقب نگاه میکنم تازه همه چیز را درک میکنم و گرمی اشک را بر گونه هایم احساس میکنم.شاید قطره اشکی به وسعت دریا.من میخواهم اینجا بمانم!چه کنم!دلم دیگر دست خودم نیست.شاید همانجا و میان آن فضای ملکوتی معلق مانده است.دلم هنوز هم آنجا سیر میکند و من قصد ندارم برش گرداندم.شاید همانجا حالش بهتر باشد...خدایا!دوستت دارم!
بسم الله...
1.چند وقتیست که اصلا حس وبلاگ و وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی ندارم و همین هم باعث شده طی این مدت خیلی ها از من دلگیر شوند.از همه شان معذرت میخواهم.
2.دو هفته نیستم.اگر خدا بخواهد میروم مکه.حلال کنید.
3.شاید وقتی برگشتم متحول شده باشم و بتوانم دلگیری ها را رفع کنم!
4.ظاهرا اصلا حس متن ادبی نویسی هم نیست که چند خطی درباره احساسم بنویسم!من اصلا باور نمیکنم که دارم میروم!
5.حلال کنید....6.حلال کنید...7.حلال کنید...
پیش به سوی اعتکاف...
بسم الله
از اولش از اسم کتاب و طرح جلدش خوشم اومده بود.با اشتیاق صفحه اولو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بیشتر از اونی که فکر می کردم قشنگ بود.همه چیز خیلی قشنگ توصیف شده بود.همه ی حالات یک دختر خجالتی و بی اعتماد به نفس که بعد از ازدواجش با یک مرد پولدار و رفتن به قصر ماندرلی چطور از جا پای همسر سابق شوهرش،ماکسیم میترسید.چطور احساس حقارت میکرد و چه خیالاتی رو تو ذهنش می پروروند و چه احساس خوبی داشت وقتی حقیقت رو فهمید.با این حال،اون به نظر خودش خیلی خوشبخت بود.چون ماکسیم رو داشت...
پ.ن1:خیلی وقت بود هیچ کتابی اونطور که بخوام به دلم ننشسته بود...ربه کا معجزه کرد!...
پ.ن2:اولین چیزی که توجه منو به این کتاب توی کتاب فروشی جلب کرد رنگ نارنجی جیغ جلدش بود!...
پ.ن3:اسم این کتاب رو یک بار توی «لیست کتابهایی که هر کس باید بخواند» دیده بودم.
پ.ن4:من که میگم بخونید!میخونید؟
بسم الله
عجب لحظه های بدی بود...از ساعت هفت تا دو و نیم...صف ثبت نام اعتکاف رهپویان وصال...زیر آفتاب داغ و فشار موج آدمی که هر لحظه از هر طرف وارد میشد!می گویم صف ولی اصلا صف نبود.به قول یکی از بچه ها:((هر کی بیشتر زد و هل داد رفت اعتکاف!))
جایتان خالی آمبولانس بود که از در و دیوار میریخت تا مردم دست و پا و شکسته و بیهوش را روی برانکارد ببرد!
ولی بدتر از همه وقتی بود که اعلام کردند ظرفیت اعتکاف اول تمام شد!ثبت نام اعتکاف دوم!مثل این بود که سطل آب یخی روی سرمان بریزند!آخر این همه ایستادن....انتظار!همین؟ولی چه شد؟با چند دقیقه اعتراض و جیغ و داد خانوم های جیغ جیغو باز به ظرفیت اضافه کردند ولی امان از صفی که ما بودیم...انقدر از این طرف و آن طرفمان به زور خود را جلو کشاندند تا آن ظرفیت هم تمام شد!...خانه که رسیدیم یکی از بچه ها گفت:(( ما عرضه نداشتیم مگر نه این همه آدم خود را به زور جلو کشیدند و رفتند!))ولی من گفتم:((اعتکاف زوری هیچ لطفی ندارد!))
فردا صبح هم میرویم که برای اعتکاف سازمان تبلیغات اسلامی ثبت نام کنیم ولی مهم ترین چیزی که من فهمیدم این بود که مهم نیست اعتکاف کدام مسجد باشد!مهم این است که اعتکاف باشد!
بسم الله
امروز صبح همین طور که لابه لای صفحات تقویم دنبال تاریخ لیلة الرغائب می گشتم چشمم به یک مناسبت جالب افتاد...!فردا،چهاردهم تیر و اول رجب مصادف است با روز قلم!به نظر من که خیلی جالب آمد...هر چه باشد هر کدام از ما برای خودمان قلم زنانی هستیم و حالا یا خوب یا بد می نویسیم...داشتم به انگیزه ی نوشتن فکر می کردم...اینکه انگیزه و هدف من برای نوشتن چیست؟با خود گفتم اگر من انگیزه هایم را از نوشتن ندانم همان بهتر است که در وبلاگ را تخته کنم(فلش بک شود به وبلاگ قبلی!!!!)اما الان من یک انگیزه بزرگ دارم که البته برای خودم خیلی بزرگ و مهم است و آن این است که حرف های دلم را اینجا می نویسم تا دیگران بخوانند...می نویسم تا یک جا حرف هایم را گفته باشم...حرف های گفتنی باید گفته شوند...(بخوانید نوشتنی ها باید نوشته شوند!)خیلی لذت بخش است که من بدانم جایی وجود دارد تا من بتوانم هر چه می خواهم آنجا بنوسیم...اصلا شاید بشود گفت وبلاگ نویسی از لذت بخش ترین تجربه های زندگیم بوده است...
پس لازم است روز قلم را هم به خودم و هم به همه شما قلم زنان تبریک بگویم...
پی نوشت:قلم زبان خداست،قلم ودیعه عشق است؛قلم توتم من است.«دکتر علی شریعتی»
پی نوشت:در پی چک کردن تقویم یک چیز دیگر هم دستگیرم شد و آن این بود که اشتباهی به جای هفته ی دیگر امروز را روزه گرفتم...!!!این هم شد بهانه ای برای من که امروزم را با روزه بگذرانم...فکر می کنم روز خیلی خوبی بود...جدا از این که چند باری هم از روی حواس پرتی آب خوردم!!!!آخر اصلا عادت نداشتم...خدا کند ارزش قبول شدن داشته باشد!
بسم الله...
نمیدانم چه میشود که یک چیز یکهو مثل خوره وسط یک دوستی چهار نفره می افتد که همه شان پخش و پلا می شوند...نمیدانم یکدفعه چه بلایی سر تفکرات چهار نفر که دوستیشان سر به آسمان می سایید می آید که همه شان از هم متنفر می شوند...چهار دوست که به اندازه ی همه سال های عمرشان برای یکدیگر خندیده بودند و گریه کرده بودند...می دانید؟شاید آن ها همدیگر را زیاد نمیدیدند اما دلشان همیشه برای هم می تپید...من اصلا نمیدانم یکهو چه میشود که دوستی جایش را در دل به کینه و نفرت می دهد...من نمیدانم چرا انسان ها نمی توانند همیشه همدیگر را دوست بدارند...من چیزهای زیادی نمیدانم که بابت ندانستن شان خیلی وقت ها اشک می ریزم...
بله!من هم یکی از آن چهار نفرم...ما قبلا چهار نفر بودیم ولی الان در واقعیت هر کدام یک نفریم!اما در خیال من ما همیشه همان چهار نفریم...من دوست دارم آن کینه دوباره به دوستی تبدیل شود...
شما سه نفر!میدانم که اینجا را می خوانید...راستش میخواستم بگویم،خیلی وقت است یک آسمان دوستی به من هدیه نکرده اید...
بسم الله
امروز روی در حسینیه پلاکارد نصب کرده بودند:
یاد شهدای هفت تیر گرامی باد...
ملت ایران در این فاجعه ی بزرگ هفتاد و دو تن شهید به عدد شهدای کربلا از دست داد.
امام خمینی(ره)
داشتم فکر می کردم چقدر بعضی ها کوته فکرند...واقعا آن ها فکر می کردند با شهادت مظلومانه ی شهید بهشتی و یارانش قطار انقلاب اسلامی از حرکت خود باز می ماند؟مثل اینکه یادشان رفته بود انقلاب،انفجار نور بود...شاید هم تنها راهی که برایشان باقی مانده بود همین بود...جنگ مسلحانه در برابر مردم انقلابی...اما آن ها نمیدانستند که در واقع با این کارشان ماهیت شیطانی خود را نمایان می کنند و آن ها نمی دانستند که خون پاک این شهدا سندی خواهد شد برای اعلام حقانیت انقلاب اسلامی و شاید آن ها نمی دانستند که شهید بهشتی کیست...و آن ها چیز هایی زیادی نمیدانستند...
.
.
.
شهید بهشتی رفت و نشان داد ماهیت واقعی منافقین را...
-----------------------------------------------------
هنر آن است که بمیری قبل از آنکه بمیرانندت.مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مردند...(شهید سیّد مرتضی آوینی)
ّبسم الله!
چند ثانیه مکث و چند نقطه چین به احترام نام قشنگت!ای کاش مطمئن بودم نامه ام را یک جای امن نگه میداری تا راحت بعد از سلام،نامت را می نوشتم و نوشتن نامت برای قطره های اشکم عقده نمی شد!اما حیف که می ترسم نامه ام را پاره کنی و نامت هم...پس بگذار عقده ی من و حرمت نام تو،هر دو خفظ شوند.این هم سرنوشتیست.
دورترین نزدیکم!چگونه ای؟هنوز هم تصمیم نداری به سراغم بیایی؟هنوز هم باور نکرده ای که من یک فرق عجیب با همه ی آدم های این دنیا دارم؟هنوز هم آنجا دلواپس هیچ کس نیستی؟خوش به حال دل بی دلواپسی ات!الهی چشم به راه هیچ کس نمانی!نگرانی،درد بدی است.یک نگاه،گاهی انسان را به جرم هیچ،به اشدّ مجازات می رساند.راستی!یک سوال!محض رضای کسی که شاید روزی دلت برایش شور بزند،آیا این تو نبودی که قانون جدایی را تصویب کردی؟عزیزم!جدایی اولش قانون نبود.تبصره ای کوچک لای تقویم یک انسان نا امید بود.من نمی دانم تو می خواستی تاریخ مرگ کدام گل را از تقویم آن دوست بد اقبال در بیاوری، که چشمت به تبصره افتاد و میلت کشید قانونش کنی.اگر اینجا بودی،با آن سحر قشنگ نگاهت،شانه بالا می انداختی و به من می فهماندی که فعلا چنین است!حق با توست!همیشه سر من پایین است و شانه های تو بالا!مهم نیست!فدای آرزوهای به بار نشسته ات!اما عزیزم!هیچ فکرش را کرده ای که چرا ما انسان ها با هم اینگونه ایم؟تو فکر نمی کنی اگر ما روز تولد نداشتیم خیلی بهتر بود؟بهتر نبود روز تولد ما واقعا روز تولدمان باشد؟حالا گاهی گمش می کنیم...اصلا...تو کی به دادم می رسی؟باشد.جواب نده.فهمیدم قصور از من است.هنوز وقتش نرسیده که تو وقتت را به دادرسی کسی اختصاص دهی!راستی!به سیاه کردن کاغذم نگاه نکن.برای سفید ماندن دفتر دلم خیلی دعا می کنم.اگر نامه ام را تا آخر بخوانی کلی منت میگذاری و اگر هم نخوانی هر چه از تو رسد نیکوست!
از دور ،غبار نشسته بر پنجره های نیمه باز تفکرت را می بوسم.کسی که تو فرق میان او و دیگران را احساس نمی کنی؛اما او می داند که بی اعتنایی تو معنایی دارد که آن را تنها مجنون فهمید و بس.
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو،
بسان قایق سرگشته روی گردابم؟
مهدی اخوان ثالث
___________________________________
پی نوشت:دلم تنگ است...دعایم کنید...
بسم الله
الان که اینجا نشته ام و می نویسم،از هر گونه نگرانی و دغدغه ی امتحان راحت ام!تمام شد!تمام!...دلم یک دنیا تابستان می خواهد!دلم می خواهد تابستان را درسته قورت دهم!آنقدر این سال تحصیلی را افتضاح گذراندم که اصلا دوست ندارم برگردم و به عقب نگاه کنم...فقط به جلوام نگاه می کنم...به دو شروع هیجان انگیز!شروع تابستانم و شروع یک وبلاگ جدید...شاید هنوز تلخی یک پایان را در دل داشته باشم اما این تلخی در برابر شیرینی های که الان احساس می کنم هیچ است...
بله!شیرین است...شروع نوشتن در خانه ای جدید!و من آنقدر خوشحالم که تو فکرش را هم نمی توانی بکنی...اما یادت باشد،من هنوز همان مینا هستم...هیچ چیزم تغییر نکرده!فقط می خواهم از یک پنجره ی دیگر به تو نگاه کنم که تنها فرقش با پنجره ی قبلی اسمش است!صبر کن.شاید یک فرق دیگر هم داشته باشد!فکر می کنم من اینجا مهربان تر از قبل شده باشم...به هر حال اینجا هم مینویسم تا روزی که به خط پایان برسد.روزی که می نویسم:نقطه!سر خط...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |