بسم الله
عجب لحظه های بدی بود...از ساعت هفت تا دو و نیم...صف ثبت نام اعتکاف رهپویان وصال...زیر آفتاب داغ و فشار موج آدمی که هر لحظه از هر طرف وارد میشد!می گویم صف ولی اصلا صف نبود.به قول یکی از بچه ها:((هر کی بیشتر زد و هل داد رفت اعتکاف!))
جایتان خالی آمبولانس بود که از در و دیوار میریخت تا مردم دست و پا و شکسته و بیهوش را روی برانکارد ببرد!
ولی بدتر از همه وقتی بود که اعلام کردند ظرفیت اعتکاف اول تمام شد!ثبت نام اعتکاف دوم!مثل این بود که سطل آب یخی روی سرمان بریزند!آخر این همه ایستادن....انتظار!همین؟ولی چه شد؟با چند دقیقه اعتراض و جیغ و داد خانوم های جیغ جیغو باز به ظرفیت اضافه کردند ولی امان از صفی که ما بودیم...انقدر از این طرف و آن طرفمان به زور خود را جلو کشاندند تا آن ظرفیت هم تمام شد!...خانه که رسیدیم یکی از بچه ها گفت:(( ما عرضه نداشتیم مگر نه این همه آدم خود را به زور جلو کشیدند و رفتند!))ولی من گفتم:((اعتکاف زوری هیچ لطفی ندارد!))
فردا صبح هم میرویم که برای اعتکاف سازمان تبلیغات اسلامی ثبت نام کنیم ولی مهم ترین چیزی که من فهمیدم این بود که مهم نیست اعتکاف کدام مسجد باشد!مهم این است که اعتکاف باشد!
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |