بسم الله...
نمیدانم چه میشود که یک چیز یکهو مثل خوره وسط یک دوستی چهار نفره می افتد که همه شان پخش و پلا می شوند...نمیدانم یکدفعه چه بلایی سر تفکرات چهار نفر که دوستیشان سر به آسمان می سایید می آید که همه شان از هم متنفر می شوند...چهار دوست که به اندازه ی همه سال های عمرشان برای یکدیگر خندیده بودند و گریه کرده بودند...می دانید؟شاید آن ها همدیگر را زیاد نمیدیدند اما دلشان همیشه برای هم می تپید...من اصلا نمیدانم یکهو چه میشود که دوستی جایش را در دل به کینه و نفرت می دهد...من نمیدانم چرا انسان ها نمی توانند همیشه همدیگر را دوست بدارند...من چیزهای زیادی نمیدانم که بابت ندانستن شان خیلی وقت ها اشک می ریزم...
بله!من هم یکی از آن چهار نفرم...ما قبلا چهار نفر بودیم ولی الان در واقعیت هر کدام یک نفریم!اما در خیال من ما همیشه همان چهار نفریم...من دوست دارم آن کینه دوباره به دوستی تبدیل شود...
شما سه نفر!میدانم که اینجا را می خوانید...راستش میخواستم بگویم،خیلی وقت است یک آسمان دوستی به من هدیه نکرده اید...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |