مَسخ.
فرانتس کافکا.
رقت انگیز ترین کتابی که تا حالا خوندم!گرگور،شخصیت اصلی این کتاب،یک روز صبح از خواب بیدار می شود و می بیند که توی رختخواب تبدیل به حشره ای زشت و بزرگ شده است!
"یک روز بامداد گرگور سامسا از خواب کابوس وارش بیدار شد و پی برد که به حشره ای زشت و درشت مبدل شده است.روی پشتش خوابیده بود که مثل جوشن سفت و محکم بود و به محض اینکه سرش را کمی بلند کرد،شکم قوس مانندش را دید که به بخش های کمانی سخت تقسیم شده بود.پاهای متعددش که در مقایسه با بقیه تنه ی قلنبه اش نازکی رقت باری داشت،پیش چشمش بی اختیار می جنبید..."
"ابتدا خواست با قسمت تحتانی بدنش از تخت پایین بیاید اما معلوم شد که حرکت دادن این قسمت بیش از اندازه دشوار است.تلاش او خیلی کند نتیجه می داد.چیزی نمانده بود که خل شود و بالاخره با تمام زور و بدون فکر خود را به جلو پرتاب کرد اما مسیر را غلط انتخاب کرده بود و محکم به تخته ی پایین تختخواب خورد.درد شدیدی که عارض شد به او فهماند که قسمت تحتانی بدنش در حال حاضر شاید حساس ترین قسمت هیکلش است!"
پ.ن:اصلا بهتون پیشنهاد نمیکنم که این کتاب رو بخونید.یه احساس بد مثل احساس کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه به آدم دست میده.فقط دلم کشید بعد از کلی وقت یه چیزی راجبش بنویسم!همین!
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |