کلافه است.رنگ ها سرش را درد آورده اند.طلائی،نقره ای،متالیک و...همه گیجش کرده اند.اما اینجا که می رسد آرام می شود.سرش را که بالا می آورد یک جور دیگری می شود.پرچم را که می بینید وقار سر تا پایش را پر می کند.به یاد غیرت علمدار می افتد.اینجا که می رسد آه می کشد...پرچم سیاه آه را در سینه ها حبس می کند...
یک سخن : وقتی حسین (ع) در صحنه است،اگر در صحنه نیستی هر کجا که می خواهی باش!چه ایستاده به نماز،چه نشسته بر سفره ی شراب... ((شهید گلستانی))
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |