بسم الله...
مولای من!چه شده بود؟چرا اینگونه پریشان بودی؟...دل ناآرامی ات،از بهر چه بود؟
((پدرم...نوای هَل مِن ناصِر یَنصُرنی ات همه ی صحرا را فرا گرفته است و اینجا،خیمه ی من،زندانم شده است...عصایم را بیاورید،شمشیرم را به دستم بدهیم،باید به کمک پدرم بشتابم...))
آقای من!تو تب داری!تو بیماری...تو بر عصایت تکیه می زنی اما...در خیمه نقش زمین می شوی...
((بابا!بابا جان!نمی توانم!تو بگو چه کنم؟چه کنم که سرگردانم،دلم با توست و تویی و خیل عظیم دشمنان...امان از این دلم...امان از این دلم که صد پاره شده است و هر پاره اش در جایی پر پر می زند...))
من به فدایت!این همه غم در چشمان تو از کجا آمده است؟پنداری،همه ی غم های عالم را به چشمانت سرازیر کرده اند که اینگونه آن ها را با اشک بر پهنای گونه هایت سرازیر می کنی...
((تو تشنه بودی!بابا حسین!...چرا با تو این کار را کردند!وای پدرم...پدرم آن جا میان میدان و من اینجا...نه دست هایم توان یاری دارند،نه لب هایم،که صدایت کنم،که بخوانمت...))
یا مولای!مگر چه دیدی که چشمانت را آرام بستی و گویی،دنیا برایت تمام شده بود،شکستی،رها شدی،گویی لحظه ای،از جسمت به پرواز در آمدی...
((یا ابا عبدالله الحسین!کدام نانجیبی جرات کرد سنگ بر پیشانی مبارک تو بزند،همان پیشانی پاکی که وقت و بی وقت،جای بوسه های جدم بود...))
تو تنهایی!همه رفته اند!تو بیماری!تو تنهایی و بیمار و پناهگاه ِ آن همه کودکانِ نا آرام...
((بابا جانم!چطور اینجا بدون تو تاب بیاورم...چگونه بی تو،این قل و زنجیرها را تاب بیاورم...؟سربازان دائم شلاقم می زنند که تند برو و هنگامی که تند بروم،از کودکان دور می شوم و آن ها،گریه سر می دهند!تو بگو چه کنم...))
((وای از دلم...وای...))
و گفتند:او بود که چهل سال در سوگ پدر،اشک ریخت و آنگاه بود که نامش را با نام آدم(ع) و یعقوب(ع)،یوسف(ع) و زهرا(س) نوشتند...نوشتند که اینان بسیار گریستند...
نامت را نوشتند چون بسیار گریستی..در سوگ آن یوسف ها که یک به یک از جلوی چمانت پر کشیدند...
پ.ن:به روایتی،دوشنبه شهادت امام سجاد(ع) بود.
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |