بسم الله
وقتی از پشت تلفن خبر دادند که رفته ای،آن هم برای همیشه،هیچ باورم نمی شد!حق هم داشتم!آخر انتظار نداشتم تویی که انقدر ما را دوست داشتی،همه ما را،یکهو بدون خبر بگذاریمان و بروی!
همه از رفتنت اشک می ریختند و من بهت زده به شیون و زاری های آن ها نگاه می کردم!خودت که شاهد بودی،من بهت زده بودم!تصور می کردم مثل همیشه در اتاق خودت توی رختخوابت دراز کشیده ای و داری آرام و با حوصله موج های رادیوی قدیمی و قرمز رنگت را تنظیم می کنی...
تعجب زده به لباس های مشکی ام نگاه می کردم و گاهی خودم را هاج و واج نگاه می کردم...
چه می کردم،برایم باور کردنی نبود...
همه می گفتند،روز نماز خواندن باورم می شود...اما روزی که جسمت را داخل یک تابوت فلزی سیاه جلویمان گذاشتند تا برایت نماز بخوانیم،باز هم باورم نشد!آخر این تو نبودی!تو توی اتاق خودت بودی!این جعبه خالی بود...این همه جمعیت پشت جسم تو ایستاده اند و برای تو نماز می خوانند؟!نه!هرگز!باور نداشتم...
می دانی کی باورم شد؟وقتی که آن تابوت سیاه را باز کردند و فهمیدم که درون آن خالی نیست...فهمیدم تو آنجا خوابیده ای...ولی چرا آنجا؟چرا توی رختخوابت نیستی؟کنار بخاری محبوبت؟هان؟به من بگو چرا...
بله دیگر...آن موقع باورم شد...وقتی که تو را در اعماق آرامگاه ابدی ات گذاشتند و دو ردیف سنگ رویت گذاشتند و خاک رویت ریختند...
آن موقع بود که گرمی اشک را روی صورتم احساس کردم...
تو آرام رفتی...
پی نوشت:...او که آرام رفت پدر بزرگم بود...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |