به نام خدا
چطور می شه گه آدما یکدفعه هر چی داشتن و نداشتن یادشون میره...نمیدونم...فقط اینو میدونم که من یکی از همون آدما هستم.من اصلا خودم رو هم فراموش کرده بودم...چه برسه داشته هام...احساس می کنم هر چی رو که تو این مدت به دست آورده بودم به باد دادم...به همین راحتی...شاید به دست آوردنشون از نو خیلی سخت باشه...شاید که نه!حتما سخته...
من نمیدونم چی شدم...چرا اینطور شدم...شاید از خودم فاصله گرفتم و رفتم تو یه دنیای دیگه...اما تو اون دنیا هم خیلی چیزا بود...خیلی چیزا که می تونم با چیزهای قبلی*میکس کنم و چیزهای قشنگتری در بیاد...!...
*به 4 نفر معذرت خواهی های بزرگی بدهکارم!اونقدر بزرگ که...
کوثر 1 و 2 عزیزای من که بعد از کلی فاصله گرفتن ازشون تازه میفهمم چقدر دلتنگشونم...
استادِ من...مرمی...که یه چیزی هم پیششون دارم که خودشون بهتر میدونن...!
سیمرغِ عزیز که مثل برادر من بود و هست و خواهد بود...
معذرت معذرت معذرت...
*بعضی وقتا احساس می کنم قابل ترحم هستم...هی...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |