زیر لب گفت:دوستت دارم.تعجب کردم.با دقت نگاهش کردم.پیش خودم گفتم نکند عاشق شده!پرسیدم:ببخشید...!برای که نامه ی فدایت شوم می نویسی!؟گفت:برای آسمان.گفتم:یعنی تو به آسمان میگویی دوستت دارم؟گفت:بله!البته هر وقت دلم برای اشک هایش تنگ شود.گفتم:مگر آسمان برای تو گریه می کند؟گفت:همیشه که نه.فقط وقت هایی که به او می گویم دوستت دارم.
دیگر یواش یواش داشت خنده ام میگرفت که یکدفعه آسمان شروع به باریدن کرد!خنده ام روی لب خشک شد.گفتم:باورم نمی شود.گفت:میبینی؟آسمان هم از این که یک زمینی واقعا دوستش دارد خوشحال است و دارد اشک شوق می ریزد!
ماتم برده بود.حواسم به کل پرت شده بود.همه اش به حرف هایش فکر میکردم.داشت به طرف ناودان خانه ی همسایه می رفت.پرسیدم:حالا کجا می روی؟گفت:میروم صدای گریه هایش را از نزدیک بشنوم...
ساکت و بی حرکت توی کوچه ایستاده بودم و به او که داشت دور و دورتر می شد نگاه می کردم.
دست هایم را از جیب هایم بیرون کشیدم و گونه های خیسم را پاک کردم.باران تمام تنم را هاشور می زد...
پی نوشت:هر کجا هستم باشم!آسمان مال من است...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |