به نام هستی بخش
احساس میکنم مغزم قفل شده...نه...شایدم تازه قفلش شکسته...دلم برای لمس صفحه ی کیبور و مانیتور تنگ شده بود...آره...اینجا خودشه!همونجایی که از وقتی رهاش کردم افتادم دنبالش و حالا...و حالا...آره درسته!مغزم قفل شده بود!حالا خیلی چیزا داره یادم میاد...من اینجا خیلی چیزا داشتم!حالا داره یادم میاد که اینجا همه چیز خوب بود.حتی بدی هاش!اینجا همه ی بدی هاش همه ی خوبی هاش بود!من خودمو،دلمو،با همه ی دلبستگی هام اینجا پیدا کردم...من دلم میخواد سلام کنم!یه سلام بزرگ...به جبران همه ی اون سلام ها یی که باید میشد اما...آره من هنوز همون کوچولو ام با همون دلنوشته ها...
سلام!...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |