بسم الله
الان که اینجا نشته ام و می نویسم،از هر گونه نگرانی و دغدغه ی امتحان راحت ام!تمام شد!تمام!...دلم یک دنیا تابستان می خواهد!دلم می خواهد تابستان را درسته قورت دهم!آنقدر این سال تحصیلی را افتضاح گذراندم که اصلا دوست ندارم برگردم و به عقب نگاه کنم...فقط به جلوام نگاه می کنم...به دو شروع هیجان انگیز!شروع تابستانم و شروع یک وبلاگ جدید...شاید هنوز تلخی یک پایان را در دل داشته باشم اما این تلخی در برابر شیرینی های که الان احساس می کنم هیچ است...
بله!شیرین است...شروع نوشتن در خانه ای جدید!و من آنقدر خوشحالم که تو فکرش را هم نمی توانی بکنی...اما یادت باشد،من هنوز همان مینا هستم...هیچ چیزم تغییر نکرده!فقط می خواهم از یک پنجره ی دیگر به تو نگاه کنم که تنها فرقش با پنجره ی قبلی اسمش است!صبر کن.شاید یک فرق دیگر هم داشته باشد!فکر می کنم من اینجا مهربان تر از قبل شده باشم...به هر حال اینجا هم مینویسم تا روزی که به خط پایان برسد.روزی که می نویسم:نقطه!سر خط...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |