آن ها چيز هايي زيادي نميدانستند...
بلکه بيشتر!
.
بهت نگفتم. ولي اينو که خوندم خيلي خوشم اومد. لذت بردم:
تو اين بار يک جور ديگر شدي،
غمي در صدايت قدم ميزند.
گمانم کسي دزدکي آمده،
و آرامشت را به هم ميزند...
اما چون هنوز از بستن پنجره دلگيرم... خواستم بهت نگم.