به نام خودش!
چقدر غریب بود...این چند روز دائم تلفن خانه و موبایل زنگ می خورد...«مینا دارم میرم مشهد،حلال کن.»...«ما هم رفتنی شدیم!کجا به سلامتی؟پابوس امام رضا»...«مینا،فاطمه هم داره میره کربلا!...فاطمه؟...خوش به سعادتش...»...و ... و ... و ...
آره...اینجوریا بود...اولش خیلی دلم می سوخت...واسه خودم...اما بعدش فهمیدم نه از این خبرا هم نیست...من اگه نتونستم برم دلمو میفرستم اونجا...خوبیش اینه که انقدر مهربونن که از راه دور هم قبولت می کنن...
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا!...
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین!...
*موقع تحویل سال،وقتی «یا مقلِبَ القُلوب» میخونید،یاد ما هم باشید که به یادتون هستیم...
*تکرار آبیِ باران،پرواز پرندگان مهاجر و نقطه چینی به اندازه ی چهار حرفِ کوچکِ معصوم،برای جای خالیه تو!ای سرخ ترین گلِ باغِ خشکسالی...بهار!همچنان در انتظار آمدنت!
*کوتاهیه پست هام دلیل بر کوتاهیه حرفام نیست...توان بیانشونو بیشتر از این ندارم...
به نامِ خودش
ای بابا این چه وضعَش است!
اصولا از شاهچراغ تا خانه ما بی تعارف و با ترافیک چهل و پنج دقیقه ناقابل راه است!
حالا چه شده که یک ساعت و نیم راه رفت می شود و یک ساعت و نیم هم برگشت خدا داند!
ترافیک،بوق،دود،داد و بیداد...!به قول دوستمان که همیشه حین صحبت کردن غلیظ ترین الفاظ شیرازی اصل را به کار می برد جیگرمان اُوْ خون (ow khoon)شد تا رفتیم و آمدیم!
*مطالب بالا به روایت بنده خدایی بود.
خلاصه نکته کلیدی این چند جمله این بود که شهادت امام هشتم است و جایتان اینجا خالیست!حرم احمدبن موسیِ مهربانمان!
*بیست و هشتم بچه های انجمن اسلامی دارند می روند مشهد!انگار امام رضا نطلبید ما هم برویم!شاید هم ما را قابل خادمی اش ندانست!چه میدانیم!راضی ایم به رضای خدای امام رضا!
به نام خدا
چطور می شه گه آدما یکدفعه هر چی داشتن و نداشتن یادشون میره...نمیدونم...فقط اینو میدونم که من یکی از همون آدما هستم.من اصلا خودم رو هم فراموش کرده بودم...چه برسه داشته هام...احساس می کنم هر چی رو که تو این مدت به دست آورده بودم به باد دادم...به همین راحتی...شاید به دست آوردنشون از نو خیلی سخت باشه...شاید که نه!حتما سخته...
من نمیدونم چی شدم...چرا اینطور شدم...شاید از خودم فاصله گرفتم و رفتم تو یه دنیای دیگه...اما تو اون دنیا هم خیلی چیزا بود...خیلی چیزا که می تونم با چیزهای قبلی*میکس کنم و چیزهای قشنگتری در بیاد...!...
*به 4 نفر معذرت خواهی های بزرگی بدهکارم!اونقدر بزرگ که...
کوثر 1 و 2 عزیزای من که بعد از کلی فاصله گرفتن ازشون تازه میفهمم چقدر دلتنگشونم...
استادِ من...مرمی...که یه چیزی هم پیششون دارم که خودشون بهتر میدونن...!
سیمرغِ عزیز که مثل برادر من بود و هست و خواهد بود...
معذرت معذرت معذرت...
*بعضی وقتا احساس می کنم قابل ترحم هستم...هی...
به نام هستی بخش
نامت را آرام زیر لب زمزمه میکنم.قلبم تند تند میزند و در دلم احساس شیرین یافتن تو موج میزند...یک آن دلم برایت تنگ می شود.بیشتر از همیشه...راستش تو هیچ وقت پیش من نیستی ولی یادت که هست،احساست که هست،همه جا،حتی میان صفحات تقویمم،حتی میان خنده ها و گریه هایم...باورت نمیشود؟آخر اگر وجود تو نباشد که این چیزها برای من معنی نمیدهد...این که تو را از کجا پیدا کردم نمیدانم،شاید تو خودت پیدا شدی،اما خوب میدانم که حاصل یک اتفاق کوچک بودی شاید هم بزرگ...و من خوب میدانم که تار و پود وجودم متعلق به توست...من حالا بی تار و پودم...
عشق تو
به دشت های سر سبز زیبایی بخشیده
تا وقتی که عاشقم
زندگی زیباست
و زیبایی دنیا
از عشق تو زاده شده است .
دشت ها و چمنزاران
به رنگ گلها می خندند
و انگار کوهها
همان کوههای قدیمی نیستند
از وقتی که عاشق تو شده ام
انگار ، دریا
به ترانه ای بدل شده است
از وقتی عاشق تو شده ام
از شادی
در پوست خود نمی گنجم
در چهره ها
از خشم و اندوه و مه خبری نیست
انگار ، تمام آدم ها
خوب و مهربان شده اند...
به نام هستی بخش
احساس میکنم مغزم قفل شده...نه...شایدم تازه قفلش شکسته...دلم برای لمس صفحه ی کیبور و مانیتور تنگ شده بود...آره...اینجا خودشه!همونجایی که از وقتی رهاش کردم افتادم دنبالش و حالا...و حالا...آره درسته!مغزم قفل شده بود!حالا خیلی چیزا داره یادم میاد...من اینجا خیلی چیزا داشتم!حالا داره یادم میاد که اینجا همه چیز خوب بود.حتی بدی هاش!اینجا همه ی بدی هاش همه ی خوبی هاش بود!من خودمو،دلمو،با همه ی دلبستگی هام اینجا پیدا کردم...من دلم میخواد سلام کنم!یه سلام بزرگ...به جبران همه ی اون سلام ها یی که باید میشد اما...آره من هنوز همون کوچولو ام با همون دلنوشته ها...
سلام!...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |