بسم الله...
خدایا!پیدا کردن یک راه،از میان چهارراه هم سخت است،چه برسد به پیدا کردن راه تو از میان هزاران راه...
خودت دستم را بگیر...
ابرهای شهر من،
انقدر غرور دارند،
که حاضر نمیشوند کسی بفهمد چقدر دلشان پر است...
دلم از این همه باریدن های دیر به دیر سخت می گیرد...
بسم الله...
دلم دارد تمام لحظه ها تند تند می زند...صدایش را می توانم بشنوم...انگار یکی دارد دائم با چکش می کوبد توی سر دلم که آهای!تو...!اگر امسال امام رضا نطلبد چه می کنی؟؟چه می کنی ای دل دیوانه؟
دل بیچاره ام را می گویی؟هیچ چیز ندارد که بگوید...آخر خودش هم خسته است،نیمه جان است...خسته شده بس که دعا کرده...دعا کرده و گفته که دلش برای حرم تنگ شده...آخر دارد می میرد،بعد پنج ماه دوری،دلش هوای صحن زیبای حرم را کرده...گفته که می شکند اگر همین زود زودها داخل صحن حرم به پرواز در نیاید...
یا امام رضا!دست های دلم را محکم بگیر...نگذار که نا امید شود،من دائم توی گوشش خوانده ام که تو،غریب الغربایی پس می دانی و می بینی که غریبی یعنی چه و به داد یک دل غریب و دور از خودت می رسی...یا امام رضا دست های دلم را بگیر و محکم به آن ضریح زیبایت گره بزن!نکند رهایشان کنی...
دلم برای یک صبح دعای ندبه ی بهشتِ حرم،تنگِ تنگِ تنگ است...
بسم الله...
مولای من!چه شده بود؟چرا اینگونه پریشان بودی؟...دل ناآرامی ات،از بهر چه بود؟
((پدرم...نوای هَل مِن ناصِر یَنصُرنی ات همه ی صحرا را فرا گرفته است و اینجا،خیمه ی من،زندانم شده است...عصایم را بیاورید،شمشیرم را به دستم بدهیم،باید به کمک پدرم بشتابم...))
آقای من!تو تب داری!تو بیماری...تو بر عصایت تکیه می زنی اما...در خیمه نقش زمین می شوی...
((بابا!بابا جان!نمی توانم!تو بگو چه کنم؟چه کنم که سرگردانم،دلم با توست و تویی و خیل عظیم دشمنان...امان از این دلم...امان از این دلم که صد پاره شده است و هر پاره اش در جایی پر پر می زند...))
من به فدایت!این همه غم در چشمان تو از کجا آمده است؟پنداری،همه ی غم های عالم را به چشمانت سرازیر کرده اند که اینگونه آن ها را با اشک بر پهنای گونه هایت سرازیر می کنی...
((تو تشنه بودی!بابا حسین!...چرا با تو این کار را کردند!وای پدرم...پدرم آن جا میان میدان و من اینجا...نه دست هایم توان یاری دارند،نه لب هایم،که صدایت کنم،که بخوانمت...))
یا مولای!مگر چه دیدی که چشمانت را آرام بستی و گویی،دنیا برایت تمام شده بود،شکستی،رها شدی،گویی لحظه ای،از جسمت به پرواز در آمدی...
((یا ابا عبدالله الحسین!کدام نانجیبی جرات کرد سنگ بر پیشانی مبارک تو بزند،همان پیشانی پاکی که وقت و بی وقت،جای بوسه های جدم بود...))
تو تنهایی!همه رفته اند!تو بیماری!تو تنهایی و بیمار و پناهگاه ِ آن همه کودکانِ نا آرام...
((بابا جانم!چطور اینجا بدون تو تاب بیاورم...چگونه بی تو،این قل و زنجیرها را تاب بیاورم...؟سربازان دائم شلاقم می زنند که تند برو و هنگامی که تند بروم،از کودکان دور می شوم و آن ها،گریه سر می دهند!تو بگو چه کنم...))
((وای از دلم...وای...))
و گفتند:او بود که چهل سال در سوگ پدر،اشک ریخت و آنگاه بود که نامش را با نام آدم(ع) و یعقوب(ع)،یوسف(ع) و زهرا(س) نوشتند...نوشتند که اینان بسیار گریستند...
نامت را نوشتند چون بسیار گریستی..در سوگ آن یوسف ها که یک به یک از جلوی چمانت پر کشیدند...
پ.ن:به روایتی،دوشنبه شهادت امام سجاد(ع) بود.
"88/10/17.امروز سالروز کشف حجاب است.اینجا اتحادیه ی انجمن های اسلامی دانش آموزان،واحد خواهران است و ما می خواهیم تئاتر اجرا کنیم!تئاتری به مناسبت سالروز کشف حجاب.همه چیز شبیه به جک می ماند!یک ساعت و پانزده دقیقه ی دیگر تا شروع جلسه ی مسئولین انجمن اسلامی مانده و ما هنوز متن تئاترمان هم تنظیم نیست!ظاهرا نویسنده ی نمایش نامه دل پری داشته که انواع فحش های آب دار و رکیک را ضمیمه ی متن نمایش نامه کرده است و ما همگی کُپ کرده ایم!"
رضا شاه،امروز از ترکیه برگشته و در یک دانشگاه پرستاری سخنرانی دارد.
در دانشکده ی پرستاری:مجری ظاهرا حول و دستپاچه است و از شور و شعفِ آمدن رضا شاه نمی داند چکار باید بکند و دائم لباس و کلاه خود را مرتب می کند و در حالی که صدایش می لرزد می گوید((:مفتخریم که دعوت کنیم از شهنشاه عالی قدر،مرد اول ایران زمین،سرور ما،رضا شاه پهلوی،تا با قدوم مبارک خود،ما را سرفراز کنند)) و تعظیم کنان از پشت تریبون کنار می رود.
رضا شاه پهلوی با دبدبه و کبکبه ی بسیار وارد می شود،و با غرور نگاهی به اطراف می کند و پشت تریبون،شروع به صحبت می کند((:...ما آمده ایم تا این نکبت،حجاب را از میان برداریم...))
ضربه های محکم به در می خورد و توجه همه به آخر سالن جلب می شود و دو نفر خانم محجبه با ترس و لرز وارد می شوند و بین جمعیت می نشینند و پشت سر آن ها یک خانم محجبه ی دیگر در حالی که سربازان به دنبال او هستند داخل می شود و وسط سالن سربازها چادر را از سر او می کشند و او فریاد می زند:((بی غیرتا کمکم کنید،یکی به دادم برسه!آی مردم!جیره خواری تا کی؟بی هویتی تا چه حد؟))و رو به سربازها:((پست و مقام کورتون کرده بدبختای نوکر؟چادر رو از سر زن مردم می کشید؟))
و عده ای در حالی که متحول شده اند شعار می دهند:مرگ بر بی حجاب!مرگ بر بی حجاب...و شاه و مجری را از صحنه با تیپا بیرون می کنند!
"قسمت خوش بینانه ی تئاتر ما متحول شدن مردم به این سرعت بود!کاش این یک تئاتر نبود و واقعیت داشت...کاش می شد همه چیز را انقدر سریع به سمت خوبی تغییر داد!"
بسم الله
وقتی از پشت تلفن خبر دادند که رفته ای،آن هم برای همیشه،هیچ باورم نمی شد!حق هم داشتم!آخر انتظار نداشتم تویی که انقدر ما را دوست داشتی،همه ما را،یکهو بدون خبر بگذاریمان و بروی!
همه از رفتنت اشک می ریختند و من بهت زده به شیون و زاری های آن ها نگاه می کردم!خودت که شاهد بودی،من بهت زده بودم!تصور می کردم مثل همیشه در اتاق خودت توی رختخوابت دراز کشیده ای و داری آرام و با حوصله موج های رادیوی قدیمی و قرمز رنگت را تنظیم می کنی...
تعجب زده به لباس های مشکی ام نگاه می کردم و گاهی خودم را هاج و واج نگاه می کردم...
چه می کردم،برایم باور کردنی نبود...
همه می گفتند،روز نماز خواندن باورم می شود...اما روزی که جسمت را داخل یک تابوت فلزی سیاه جلویمان گذاشتند تا برایت نماز بخوانیم،باز هم باورم نشد!آخر این تو نبودی!تو توی اتاق خودت بودی!این جعبه خالی بود...این همه جمعیت پشت جسم تو ایستاده اند و برای تو نماز می خوانند؟!نه!هرگز!باور نداشتم...
می دانی کی باورم شد؟وقتی که آن تابوت سیاه را باز کردند و فهمیدم که درون آن خالی نیست...فهمیدم تو آنجا خوابیده ای...ولی چرا آنجا؟چرا توی رختخوابت نیستی؟کنار بخاری محبوبت؟هان؟به من بگو چرا...
بله دیگر...آن موقع باورم شد...وقتی که تو را در اعماق آرامگاه ابدی ات گذاشتند و دو ردیف سنگ رویت گذاشتند و خاک رویت ریختند...
آن موقع بود که گرمی اشک را روی صورتم احساس کردم...
تو آرام رفتی...
پی نوشت:...او که آرام رفت پدر بزرگم بود...
...
پ.ن:این روز ها،
همه ی فکر هایش،
به بن بست می خورد!
غافل از اینکه:بن بست خود او بود...
اینجا،انتها،معنایی ندارد...
زیر لب گفت:دوستت دارم.تعجب کردم.با دقت نگاهش کردم.پیش خودم گفتم نکند عاشق شده!پرسیدم:ببخشید...!برای که نامه ی فدایت شوم می نویسی!؟گفت:برای آسمان.گفتم:یعنی تو به آسمان میگویی دوستت دارم؟گفت:بله!البته هر وقت دلم برای اشک هایش تنگ شود.گفتم:مگر آسمان برای تو گریه می کند؟گفت:همیشه که نه.فقط وقت هایی که به او می گویم دوستت دارم.
دیگر یواش یواش داشت خنده ام میگرفت که یکدفعه آسمان شروع به باریدن کرد!خنده ام روی لب خشک شد.گفتم:باورم نمی شود.گفت:میبینی؟آسمان هم از این که یک زمینی واقعا دوستش دارد خوشحال است و دارد اشک شوق می ریزد!
ماتم برده بود.حواسم به کل پرت شده بود.همه اش به حرف هایش فکر میکردم.داشت به طرف ناودان خانه ی همسایه می رفت.پرسیدم:حالا کجا می روی؟گفت:میروم صدای گریه هایش را از نزدیک بشنوم...
ساکت و بی حرکت توی کوچه ایستاده بودم و به او که داشت دور و دورتر می شد نگاه می کردم.
دست هایم را از جیب هایم بیرون کشیدم و گونه های خیسم را پاک کردم.باران تمام تنم را هاشور می زد...
پی نوشت:هر کجا هستم باشم!آسمان مال من است...
مینا تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند. درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی است. تو با شعرهای ترت بارها، مرا بردهای تا خود آسمان. تو آنقدر خوبی که شعر تو را، نوشتند بر بال رنگین کمان. تو آنقدر پاکی در این روزها، که چشم خدا هم به دنبال توست. و من بارها گفتهام پیش از این، تمام دل کوچکم مال توست. من امشب نمازم به رنگ خداست، و از دل خدایا خدا میکنم. تو دلخسته هستی و من نیز هم، من امشب برایت دعا میکنم. شاهین رهنما |